حاج احمد عزيز ، اي سردار گمنام و بي نشان
اگر تنها يك ذره وجدان در وجودمون باقي بود ، مثل اين راننده ي عزيز ، با يه بار خواندن خاطرات تو ، فقدانت را مسئله ي شخصي خودمان ميكرديم .
رسانه ي باصطلاح ملي ، ساعت يك بامداد (۷/۳/۹۰) صحبتهاي ترا در پايان مرحله اول عمليات الي بيت المقدس ،نشان داد .
تو را بايد نيمه هاي شب ديد
بهترين ساعات وقت مردم بايد با ديدن فوتبال يا ديدن تبليغات پر شود
براي ديدن روايت دلاورمردي هاي شما و يارانتان تا بعد از نيمه ي شب بايد به انتظار نشست .
اين هم از رسانه اي يك كشور انقلابي !
سرگرم کار خودش بود که دید حاجی دارد می اید طرفش
-برادر شما توضیح بده ببینم تا حالا چه اموزش هایی دیده ای؟
دست و پایش را گم کرده بود اشتباه جواب می داد انگار یادش رفته بود
حاجی عصبانی گفت:"سینه خیز"
وقتی بلند شد،حاجی رفت جلو بغلش کرد و بوسیدش.وقت نماز حاجی سجاده اش رو انداخت پشت او!
چند روزی به نبرد 33 روزه مانده بودانروز بعد از مدت ها جلسه ای با او داشتیم بعد از جلسه به من گفت:بیا به اتاق بغل می خواهم چیز جالبی به تونشان دهم،باور کردنی نبود.تجهیزات و برنامه هایی که او برای نبرد با رژیم صهیونیستی اماده کرده بود خارج از حد تصور بود.او در طرحهایش از همه تجربه ها استفاده کرده بود از جنگ های چریکی ویتنام و الجزایر تا جنگ فلسطین. جنگ 33 روزه امد و رفت اما حزب الله قویتر از سابق باقی ماند.
حاج عماد در طول جنگ تمام مکالمات دشمن را شنود می کرد اما انها نتوانستند،او در اسرائیل
داستان از کردستان و از شهر مریوان شروع میشه این داستان و یک پرستار که زمان جنگ در بیمارستان این شهر مشغول خدمت بود تعریف کرد خانم کاتبی:
شب یکی از عملیات ها در ناحیه کردستان 4نفر مجروح جنگی از نیروهای دشمن و به بیمارستان اورده شدند پس از معاینه معلوم شد که یکیشون که فرمانده نیروهای دموکرات بود باید به اتاق عمل منتقل بشه من پافشاری کردم که بچه های خودمون واجبتر هستند و اگر در این فاصله از بچه های خودمون کسی رو بیارن و اتاق عمل پر باشه چی؟من این فرد و به اتاق عمل نمی برم.پس از کلی بحث فرمانده عملیات از پشت بیسیم منو تهدید کرد که اگر یکی از این افراد از دست برن من می دونم و تو!و همچنین اعلام کرد که خدا رو شکر ما هیچ مجروح وشهیدی نداشتیم.ما هم امیر ابجوز(فرمانده مذکور دموکراتها)رو به اتاق عمل بردیم.
ان زمان در کردستان کمپوت خیلی کمیاب بود.حتی برای تقدیر و تشکر از افراد به اونا کمپوت هدیه می دادن.چون خیلی نایاب بود.چند روز بعد از وقتی داشتم پانسمان های امیر و عوض می کردم دیدم به زبان کردی داره میگه:تو رو خدا جلو نیا!غلط کردم!تو رو خدا نیا!برگشتم دیدم غلام(یکی از رزمنده ها)که چند وقت پیش خودش به خاطر صدمات شدید از ناحیه قفسه سینه در انجا بستری بود جلوی در اتاقه.اونم به کردی می گفت که نترس کاریت ندارم برات کمپوت اوردم و سه تا کمپوت از تو پاکت تو دستش در اورد.کشیدمش یه گوشه بهش گفتم غلام تو می دونی این کیه؟واسه چی براش کمپوت اوردی؟گفت خواهر کاتبی خودم می دونم تازه می خوام از برادر کاظمی(فرمانده سپاه منطقه) اجازه بگیرم خودم ازش مرقبت کنم.من با کمال تعجب بیرون رفتم و به یکی از برادرا که بیرون بود گفتم بیا ببین غلام داره چی کار می کنه مگه نمی دونه این یارو کیه؟
گفت تو اصلا می دونی شکستگی های روی دنده غلام برای چیه؟گفتم اره ترکش خورده!گفت نه!غلام چند ماه پیش اسیر گروهک دموکرات میشه و همین امیر ابجوز شکنجه گر غلام بوده اون تمام دنده های غلام و شکسته و همونطور رهاش کردن تا جوش بخوره وغلام بدست یکی از نفوذی های خودمون نجات پیدا کرده پس نمی خواد شما بهش بگید که امیر کیه اون خودش می دونه!
غلام هر روز می اومد و امیر و حموم می برد سر و وضعش و مرتب می کرد دست و صورتش و می شست. بعد از بهبودی امیر مسلمون شد و جز بچه های سپاه شد.محل سنگرهای مهمات گروهک های منافق و لو داد و در این عملیات ها شرکت کرد.
چند ماه بعد شب عید که خیلی از بچه ها به مرخصی رفته بودن قرار یه عملیات گذاشته شد دغلام و امیر هم در این عملیات شرکت کردن.وقتی بچه ها رفتن یه جیپ اومد و پدر غلام و با خودش اورد وقتی پدرش اومد به او گفتیم که غلام به عملیات رفته و روز بعد برمی گرده.
توبیمارستان به جز ما 4 نفر زن کسی نبود.بیمارستان سردخونه مناسبی نداشت.مجبور شدیم پیکر شهدارو بیرون تو حیاط نگهداریم و برا یجلوگیری از حمله سگها با چوب نوبت به نوبت کشیک بدیم.اون شب تعداد سگها زیاد بود هر کار می کردم دور نمی شدن اومدم تو به یکی از دوستان گفتم که تو برو من خسته شدم همین لحظه پدر غلام سررسید و چوب و از ما گرفت و گفت هر کاری دارید به خودم بگید.
بنده خدا رفت بیرون و مشغول دور نگه داشتن سگ ها شد.یه بار که رفتم پیکر یه شهید و کنار بقیه بذارم دیدم از دور یه وانت داره با بوق و سرو صدا میاد پدر غلام کنار پیکر شهدا موند و من از ته حیاط به طرف وانت رفتم.
هاشم بود پسر عمه ی غلام داییشو ندید گفت خواهر کاتبی یه مجروح بد حال دارم گفتم کیه گفت غلامه!
گفت وای باباش اونجاست نفهمه!گفت کجاست؟گفتم ته حیاطه پیش شهدا!
گفتم اروم بغلش کن ببریمش اتاق رادیولوژی وقتی گذاشتش رو تخت مشغول باز کردن چفیه دور سرش شدم چفیه خیلی سنگین بود هر چی باز می کزدم بیشتر خون میدیدم.دور اخر چفیه رو که باز کردم هاشم داد زد یا حسین ترکش کاملا پیشونیشو برده بود.غلام حرفای مارو می شنید نمی تونست حرف بزنه با دست هی اشاره کرد نفهمیدیم چی میگه از سرش عکس انداختم تا عکس حاضر بشه یه قلم و خودکار دادم بهش نوشت:بابام منو به این حال نبینه!گتم تو فهمیدی بابات ای جاست ؟نوشت بله فقط منو نبینه.
عکس که حاضر شدم فهمیدم غلام موندنی نیست ترکش به بصل النخاعش خورده بود.به هاشم گفتم داییشو از اونجا ببره.غلامو به بخش بردیم .حدودا ساعت 7-8 غلام و اوردن اما ساعت4:22 درست هنگام اذان غلام شهید شد.
صبح از فرماندهی خبر دادن تو عملیات شکست خوردیم وباید بیمارستان و تخلیه کنیم چون هر لحظه امکان داره منافقین حمله کنند.برلدرا از سپاه اومدن تا شهدا رو اماده کنن که به شهرهاشون بفرستیم پدر غلامم اومد وگفت که می خواد خودش غلامو کفن کنهوقتی کارشون تموم شد اماده یرفتن بودیم که یه وانت وارد حیاط شد وامیر سراسیمه ازش بیرون پرید گفت که غلام کجاست با اشاره تابوت غلامو نشونش دادم پدر غلام و کنار تابوت دید انگار خجالت کشید جلو بره!پدر غلام جلو اومد و امیر و بغل کرد.امیر به کردی به بچه ها گفت می دونه من کیم؟؟پدرش گفت اره من می دونم تو کی هستی تو بهترین دوست غلامی!
بعد هم به اصرار امیر وبا خودشون به شهرشون برد.بعد از مراسم غلام امیر از هاشم می خواد که از سپاه اجازه اش رو بگیره تا دیگه به کردستان برنگرده چون از اونایی که شکنجه کرده بود خجالت می کشید.در عوض به جنوب بره!سپاه موافقت میکنه اما قبل از رفتن امیر یه نامه به فرمانده اش میده و می خواد بعد از مرگش نامه باز بشه.6ماه بعد امیر در جنوب شهید میشه نامه اش رو باز میکنن تمیر خواسته بود که بعنوان شهید گمنام دفن بشه و هیچ کس ندونه که امیر کجا دفن شده تا هرکس به سر مزارش میره متوجه هویت اون نشه.
وحالا امیر ابجوز یکی از شهدای گمنام ایران اسلامیه.
شادی روح همه شهدا و ارامش مادرای شهدای گمنام صلوات