خواهرش پيراهن برايش فرستاده بود. من هم يك شلوار خريدم، تا وقتي از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس هار ا كه ديد، گفت«تو اين شرايط جنگي وابسته م مي كنين به دنيا.» گفتم«آخه يه وقتايي نبايد به دنياي ماهام سربزني؟» بالاخره پوشيد. وقتي آمد، دوباره همان لباس هاي كهنه تنش بود. چيزي نپرسيدم. خودش گفت«يكي از بچه هاي سپاه عقدش بود لباس درست و حسابي نداشت.»
تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ي بالاي خانه ي ما مي نشستند. آفتاب نزده از خانه مي رفت بيرون يك روز، صداي پايين آمدنش را از پله ها كه شنيدم، رفتم جلويش را گرفتم. گفتم«مهدي جان! تو ديگه عيال واري. يك كم بيش تر مواظب خودت باش.» گفت«چي كار كنم؟ مسئوليت بچه هاي مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توي سنگر فرماندهيت بمون.» گفت«اگه فرمانده نيم خيز راه بره، نيروها سينه خيز مي رن. اگه بمونه تو سنگرش كه بقيه مي رن خونه هاشون.»
عمليات محرم بود. توي نفربر بي سيم، نشسته بوديم آقا مهدي، دو سه شب بود نخوابيده بود. داشتيم حرف مي زديم. يك مرتبه ديدم جواب نمي دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چيزي نگفتم. پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. كلافه شده بود. بد جوري. جعفري پرسيد:«چي شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي كرد. زير لب گفت «اون بيرون بسيجي ها دارن مي جنگن، زخمي مي شدن، شهيد مي شن، گرفته م خوابيده م.» يك ساعتي، با كسي حرف نزد.
توي تداركات لشكر، يكي دو شب، مي ديدم ظرف ها ي شام را يك شسته. نمي دانستيم كار كيه. يك شب، مچش را گرفتيم. آقا مهدي بود. گفت «من روزها نمي رسم كمكتون كنم. ولي ظرف هاي شب با من»
قبل از دست گيري من، براي چند دانشگاه فرانسه، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند يكي از دوستانش كه آن جا درس مي خواند، آمده ايران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «يك بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه. منم برگشتم. حالا تو كجا مي خواي بري؟» منصرف شد.
همه دور تا دور سفره نشسته بودند;پدر مادر مهدي خواهر و برادرش....
خانمش رفت توي اشپزخانه چيزي بياورد
وقتي برگشت ديد بقيه نصف غذايشان را خورده اند
ولي مهدي لب به غذايش نزده تا او بيايد....