مسئول تفحص شهداي اصفهان خواب ديده بود پسر بچهاي با چهره معصوم و دوست داشتني به او ميگويد من كنار جاده شني هستم و حتي محل حضورش را هم در خواب نشان داده بود و گفته بود باد، خاكها رو از روي بدنم كنار زده. الان موقعش شده كه برگردم. مادرم هم خيلي بيتابي ميكنه.
پايگاه خبري انصارحزب الله: ....«عليرضا كريمي» از ساكنان كربلاآباد عالم، پروانهاي پر و بال گشوده در كربلاآباد عالم؛ هم او كه سالهاي سال است همجوار آن تربت مقدس گشته است... امشب، من و تو را هم محزون محزون محزون ميكند، به نيم نگاهي!
غم كربلا كه بيايد غمهاي دگر خواهند رفت! بيا يك غمه شويم!
ما را غم كربلا بس است. ميخواهيم غم دنيا را چكار؟
من و تو كه طالب محبتيم بايد راه بيفتيم بهسمت كربلا!
مگر نه كه خوبان عالم گفتهاند اگر محبت باشد همه جا كربلاست؟
«عليرضا كريمي» كه آمد كربلا آورد، امشب برايمان!
عجبا! گمان ميكرديم كربلا ميبرند نه كه بياورند!
اما او امشب با خودش كربلا آورد و ما يك غمه شديم و غمهاي عالم را وا نهاديم... ما مَحرم شدهايم كه اينگونه برايمان كربلا ميآورند؟
نميدانم! هر چه كه هست به لطف كريمان مربوط است و ما هم كه شبهاي بسياري در حضور كريمان نشستهايم و سيراب شدهايم...
«عليرضا كريمي» آمد و كربلا آورد و ما را نشاند در سفينه اسرع... نه كه آنها كه پيشتر آمده بودند كربلا نياوردند. آوردند اما عليرضا را با سقاي معرفت ربط و روابط عجيبي در كار است... و چه بهموقع رسيديم به ساقي؛ امشب!
امشب، ميزبانان كريم ما بايد به وعده خويش عمل كنند كه ما نيز هنوز بر سر پيمان خويشيم با آنان...
متولد شهرالله
چهار دختر داشتند و يك پسر. فرزندي هم در راه داشتند. چند وقتي بود كه روماتيسم شديدي گرفته بود و ماههاي آخر بارداري مبتلا به تب مالت هم شده بود. دكترها ميگفتند بچه بايد سقط شود اما او زير بار نميرفت. ميگفتند بعيد است بچه زنده بماند، ولي او ميگفت اگر خدا بخواهد هم مادر زنده ميماند و هم بچه... بيست و دوم شهريور ماه سال ۱۳۴۵ كه مصادف با ماه مبارك رمضان شده بود، بچه به دنيا آمد؛ در محله سي جان اصفهان. عليرغم گفته دكترها و در كمال ناباوري هم مادر سالم بود و هم بچه. نامش را به ياد و بهنام نامي علي بن موسيالرضا عليهالسلام «عليرضا» گذاشتند.
رها كردن جوانان به حال خود و عدم توجه به بنيانهاى اخلاقى و تربيتى آنها و عدم تلاش براى حفظ عفت عمومى، ضربات خائنانهاى است كه بعدها نتايج اندوهبار آن مشخص خواهد شد.
پايگاه خبري انصارحزب الله:«معنويت و اخلاق»، فصول مميز انقلاب اسلامى با ساير انقلابهاى جهان به شمار مىآيند. در انقلابهاى بزرگاجتماعى كه طى سدههاى اخير در سر تا سر دنيا به وقوع پيوسته است، شعارهايى چون آزادى، برابرى و استقلال،براى اصلاح زير ساختهاى اجتماعى، سياسى، اقتصادى و فرهنگى مطرح شده است اما به دليل حاكميت اومانيسم(فردگرايى) و گفتمان مدرنيته بر اكثر اين انقلابها دين و معنويت و اخلاق در هيچ يك از آنها راهى نداشته و حتىبرخى از مشهورترين انقلابهاى قرون اخير نظير انقلاب اكتبر روسيه و انقلاب كبير فرانسه در بطن شعارهاى خود نوعىدينستيزى و معنويتگريزى را تجويز نموده و اخلاق مبتنى بر معنويت را نكوهش كردهاند.
اما انقلاب اسلامى ايران كه در دهههاى پايانى قرن بيستم به وقوع پيوست، علاوه بر آنكه آرمانهايى چون عدالت،آزادى و استقلال را در بطن خود داشت، معنويت و اخلاق را به عنوان ركن ركين آرمانهاى خود و اصلىتريناستوانههاى زندگى بشرى معرفى كرد و در هنگامهاى كه به دليل استيلاى جهانى سكولاريسم (جدايى نهاد دين ازسياست و دولت) سخن گفتن از دين و اخلاق، ارتجاع و پسرفت به شمار مىرود، با پيش كشيدن سيادت اخلاقىمبتنى بر آموزههاى دينى، طرحى از براى جهان خسته از مدرنيته در انداخت، طرحى كه به سرعت عالمگير شد و بهزودى به عنوان اصلىترين رقيب ايدئولوژى سرمايهسالارانه ليبرال دمكراسى مطرح شد.
پس از پيروزى انقلاب، قانون اساسى جمهورى اسلامى كه در حقيقت آيينه آرمانها و ايدههاى انقلاب است، بسط معنويت و تعالى اخلاقى جامعه به عنوان اصلىترين وظايف نظام دولت برآمده از انقلاب در نظر گرفته شد و بر ايناساس تمامى مسؤولين نظام نسبت به رشد و گسترش اخلاق و معنويت در جامعه تعهد و تكليف دارند. خوشبختانه پس از پيروزى انقلاب اسلامى از آنجا كه خود ملت، سكاندار اصلى اين تحول عظيم فرهنگى،اجتماعى و سياسى بودند، مظاهر اخلاق دينى به سرعت در سطح جامعه گسترش يافت و با فرهنگسازى جدىانقلابيون، مظاهر فساد اجتماعى و فسق و فجور و بىبند و بارى كه رژيم ستمشاهى درصدد گسترش آنها به ويژه درميان نسل جوان بود، برچيده شد.
در ميان نمادهاى تجلى آرمان اخلاق و معنويت انقلاب، «حجاب» و «عفاف» از مهمترين نمونهها به شمار مىآيند.تئوريسينهاى انقلاب اسلامى از ابتداى آغاز نهضت ،بر حضور زنان به عنوان قشر بزرگى از جامعه در عرصه مسايلاجتماعى و فرهنگى تاكيد جدى داشتند و حضرت امام(ره) به عنوان رهبر انقلاب، زنان را به عنوان عامل و زمينهسازاعتلاى اخلاقى و تربيت درست مردان به شمار مىآوردند. به همين لحاظ انقلاب اسلامى نه تنها حضور زنان درعرصه فعاليتهاى اجتماعى را نفى نكرد، بلكه موجبات حضور بيش از پيش آنها را در همه عرصهها فراهم آورد؛ بهگونهاى كه اين امر موجب تعجب بسيارى از ناظران خارجى را كه تصور نادرستى از اسلام داشتند، شد.
انقلاب اسلامى با خود نمونهاى از حضور عفيفانه زنان در عرصه فعاليتهاى اجتماعى به ارمغان آورد كه امروزه دربسيارى از كشورهاى اسلامى الگو قرار گرفته است. در طى سالهاى اوليه پس از پيروزى انقلاب و به ويژه در دوران دفاع مقدس، اين الگو در سطح جامعه فرصت همهجانبهاى پيدا كرد و فضايى اخلاقى و توأم با عفت بر جامعه حاكم بود. البته وجود اين فضا تنها ناشى از تعهد مسؤولينو مديران كشور به تعالى اخلاقى جامعه نبود، بلكه در سطح جامعه نيز يك وجدان عمومى بيدار و حساس وجودداشت كه اجازه خدشهدار شدن عفت عمومى و دستاندازى فرومايگان به ساحت اخلاقى جامعه را نمىداد. در آنمقطع سيستم نظارتى امربهمعروف و نهىازمنكر - عليرغم آنكه در برخى موارد به نام اين اركان مقدسافراط كارىهايى صورت مىگرفت - در جامعه به خوبى جا افتاده بود و عناصر فاسد و بى بند و بار همواره سايهسنگين نظارت عمومى را بر روى خود حس مىكردند و جرأت و جسارت و پردهدرى را چندان نمىيافتند.
متأسفانه بعد از پايان دوران دفاع مقدس و درست از زمانى كه استراتژى دشمنان عليه انقلاب به «تهاجم و شبيخونفرهنگى» تعلق گرفت، افولى اخلاقى در جامعه آغاز شد كه به نظر نگارنده بخش بزرگى از اين افول اخلاقى به سستى وكاهلى برخى مسؤولين در عمل به وظيفه شرعى و قانونى خود در رابطه با «بسط معنويت و تعالى اخلاقى جامعه» بازمىگردد. تأسفبارتر اينكه سياستهاى اتخاذ شده در برخى نهادها و وزارتخانههاى مسؤول در اين زمينه به گونهاىطراحى شد كه عملا در راستاى گسترش بىبند و بارى و تضعيف اخلاق دينى و عفت عمومى قرار گرفت، يعنى دقيقاهمان چيزى كه دشمنان در استراتژى تهاجم فرهنگى دنبال مىكرده و مىكنند.
رشد مصرف گرايى، تبليغ مظاهر اقتصاد سرمايهدارى، گسترش مسابقه رفاه و تجمل، رونق دادن به مطبوعات زرد،ميدان دادن به چهرههاى فاسد هنرى و ادبى، ترويج و تبليغ فيلمهاى ضد اخلاقى و ضد فرهنگى داخلى و خارجىو... در كنار بىتوجهى به عفت عمومى و تعالى اخلاقى جامعه به بهانه پايان جنگ و پرداختن به زندگى مردم و نيزتهديد آمران به معروف و ناهيان از منكر از جمله مسايلى بود كه موجب شد تا جامعه به تدريج از آن فضاى اخلاقىفاصله بگيرد و عناصر آلوده و فاسد داخلى با خط دهى از آن سوى آبها به تدريج تلاش كنند تا از فرهنگ عمومىجامعه مفاهيمى چون عفت و حجاب را حذف نموده و لودگى و هرزگى و بىبند و بارى را به جاى آن بنشانند.
متأسفانه بعد از دوم خرداد ۷۶ اين روند سرعت بيشترى به خود گرفت و دليل اين امر نيز اين بود كه متوليان جديدامور كشور نه تنها خود مسؤوليتى در رابطه با تعالى اخلاق جامعه و حفظ عفت عمومى قايل نبوده ، بلكه بهبهانههايى چون توسعه سياسى و فرهنگى و آزادى خود زمينهساز بسيارى از مفاسد اخلاقى و فرهنگى شده و از سوىديگر با عدم تلاش جدى براى رفع مشكلات معيشتى مردم، مفاسد اخلاقى ناشى از فقر و تنگدستى را رونق و گسترشدادهاند.
امروز در حالى كه دشمنان ملت و انقلاب با بهرهگيرى از انواع و اقسام تجهيزات تبليغى، اخلاق و عفت جامعهاسلامى را هدف قرار داده و صراحتا از ترويج فساد اجتماعى به عنوان يكى از راههاى براندازى نظام نام مىبرند،مسؤولينى كه بر اساس قانون اساسى در اين زمينه تعهد و وظيفه دارند، چشم بر واقعيات جامعه بسته اند، غافل از آنكه آنچه اين روزها از بىعفتى و بىبند و بارى در سطحجامعه مشاهده مىشود، موريانههايى است كه بنيانهاى اجتماعى را سست و جامعه را به انحطاط و قهقرا مىكشاند. رها كردن جوانان به حال خود و عدم توجه به بنيانهاى اخلاقى و تربيتى آنها و عدم تلاش براى حفظ عفت عمومى، ضربات خائنانهاى است كه بعدها نتايج اندوهبار آن مشخص خواهد شد.
جوانان ميهن ما امروزه در معرض تبليغات مفسدهانگيز گستردهاى هستند كه از جانب ماشين تبليغى دشمنسازماندهى مىشود، اما از دشمن جز دشمنى انتظار نمىرود: سعدى از دست دوستان فرياد...!
اما آنها كه بر مناصب قدرت و مسؤوليت نشستهاند عليرغمادعاى اتخاذ مواضع براساس معنويت و اخلاق، هيچ گامى براى جلوگيرى از مفاسد و يا احيا و بسط معنويت و اخلاقدر جامعه بر نمىدارند، قطعا در پيشگاه خدا و مردم و اين نسل جوان مسؤول هستند.
آنها كه دست از ايمان و ايدئولوژى شستهاند و در ديدگاههاى سابق خود تجديدنظر كردهاند نيز حداقل در قبال«مردم» - كه اين همه سنگ آنها را به سينه مىزنند - مسؤولند. آنچه كه اين روزها در گوشه و كنار خيابانهاى تهران وبرخى شهرهاى بزرگ از بىعفتى و بىبند و بارى مشاهده مىشود و روح هر انسان صاحب درك و شعورى را آزارمىدهد، خورههايى است كه اگر در جامعه فراگير شود، تمامى بنيانهاى نظم اجتماعى را فرو خواهد ريخت و ميراثبزرگ اخلاقى جامعه را به باد خواهد داد و قطعا سكوت و عدم تعهد در قبال اين چنين وضعيتى به خصوص براى آنهاكه مسؤولند، خيانتى بس عظيم است.
متأسفانه هرگاه كه دلسوزى از سر درد نسبت به چنين مصايبى هشدار مىدهد، عافيتطلبانى كه سر در لاك فروبرده، جنجال به راه مىاندازند كه مىخواهند آزادىمردم را بگيرند! در يوزگان قدرت و ثروت، چنان خود را به نفهمى و تجاهل مىزنند كه گويا در اين جامعه زندگى نمىكنند و آمارسرسامآور طلاق و اعتياد و خودكشى و زنان و كودكان خيابانى و هزار و يك معضل اجتماعى ديگر را كه نتيجه عدمتوجه حضرات به اخلاق و عفت عمومى و دفاع غير مستقيم آنها از مروجين فساد و بىبند و بارى در جامعه استنمىبينند.
تأسفبارتر اينكه نهادها و سازمانهايى كه مشخصا در رابطه با گسترش فرهنگ و اخلاق دينى در جامعه مسؤوليتدارند نيز دچار چنان انفعال و وادادگى شدهاند كه بعضا گام در مسيرى مىگذارند كه نوعى همرنگ شدن با جماعتقاعدين از آن برداشت مىشود! نهادها و سازمانهاى عريض و طويلى كه داعيه اسلامى بودن دارند و از بودجه عمومى ارتزاق مىكنند، وظيفهانتقال فرهنگ اخلاقى و دينى انقلاب را به نسلهاى جديد بر عهده دارند.
بسيارى از جوانان امروزى، از آرمانها، اهدافو زمينههاى شكلگيرى انقلاب اطلاعات زيادى ندارند و همين خلأ ذهنى موجب مىشود تا دشمنان با چهرههاىفريبنده آنها را به خود جذب و فرهنگ فاسد خود را به آنان القا كنند. امروز قوانين و بخشنامههاى زيادى در زمينه تعالى اخلاقى و بسط معنويت وجود دارد كه عملا به آنها توجهىنمىشود و مسؤولين امر بودجه اجرايى اين قوانين را دريافت ولى در عمل ظهور و بروز پيدا نمىكند.
مروجين فساد وبىبند و بارى نير پس از آنكه خيالشان از بىتعهدى مسؤولين آسوده شده است، درصددند تا وجدان عمومى جامعهرا كه تا به امروز عليه فساد و بىعفتى بوده را به تدريج غير حساس و در نهايت به نفع خود تغيير دهند. قطعا ادامه چنين روندى ساختار اخلاقى و فرهنگى جامعه را دچار انحطاط و فرسايش و فروپاشى خواهد كرد ونتيجه چنين روندى برخلاف ديدگاه خوشخيالان به نفع هيچكس نيست. زيرا جامعهيى اسلامى كه در آن فرهنگفاسدان و ولنگاران عموميت يابد، هرگز روى توسعه و پيشرفت و نظم را به خود نخواهد ديد و به لحاظ فرهنگى،سياسى و حتى اقتصادى خسارتهايى بر آن تحميل خواهد شد كه جبران آنها ساليان سال به طول خواهد انجاميد.
اينهمان نقشه و آرزوى تماميت تمدن غربى براى اجراى پروژه «اندلسى» كردن جامعه اسلامى ايران مىباشد.
و ماعليكم الابلاغالمبين.
منبع:انصار حزب الله
توي تداركات لشكر، يكي دو شب، مي ديدم ظرف ها ي شام را يك شسته. نمي دانستيم كار كيه. يك شب، مچش را گرفتيم. آقا مهدي بود. گفت «من روزها نمي رسم كمكتون كنم. ولي ظرف هاي شب با من»
قبل از دست گيري من، براي چند دانشگاه فرانسه، تقاضاي پذيرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند يكي از دوستانش كه آن جا درس مي خواند، آمده ايران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «يك بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ايران بيش تر نيازه. منم برگشتم. حالا تو كجا مي خواي بري؟» منصرف شد.
همه دور تا دور سفره نشسته بودند;پدر مادر مهدي خواهر و برادرش....
خانمش رفت توي اشپزخانه چيزي بياورد
وقتي برگشت ديد بقيه نصف غذايشان را خورده اند
ولي مهدي لب به غذايش نزده تا او بيايد....
حاج احمد عزيز ، اي سردار گمنام و بي نشان
اگر تنها يك ذره وجدان در وجودمون باقي بود ، مثل اين راننده ي عزيز ، با يه بار خواندن خاطرات تو ، فقدانت را مسئله ي شخصي خودمان ميكرديم .
رسانه ي باصطلاح ملي ، ساعت يك بامداد (۷/۳/۹۰) صحبتهاي ترا در پايان مرحله اول عمليات الي بيت المقدس ،نشان داد .
تو را بايد نيمه هاي شب ديد
بهترين ساعات وقت مردم بايد با ديدن فوتبال يا ديدن تبليغات پر شود
براي ديدن روايت دلاورمردي هاي شما و يارانتان تا بعد از نيمه ي شب بايد به انتظار نشست .
اين هم از رسانه اي يك كشور انقلابي !
.
زندگي زيباست، اما شهادت از آن زيباتر است.
سلامت تن زيباست، اما پرندهي عشق، تن را قفسي ميبيند كه در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنكه گردنها را باريك آفريدهاند تا در مقتل كربلاي عشق آسانتر بريده شوند؟
و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدي ازلي ستاندهاند كه حسين عليه السلام را از سر خويش بيشتر دوست داشته باشد؟
و مگر نه آنكه خانهي تن راه فرسودگي مي پيمايد تا خانهي روح آباد شود؟
و مگر اين عاشق بيقرار را بر اين سفينهي سرگردان آسماني، كه كرهي زمين باشد، براي ماندن در اصطبل خواب و خور آفريده اند؟
و مگر از درون اين خاك اگر نردباني به آسمان نباشد، جز كرمهايي فربه و تن پرور بر ميآيد؟
پس اگر مقصد را نه اينجا، در زير اين سقفهاي دلتنگ و در پس اين پنجره هاي كوچك كه به كوچه هايي بن بست باز ميشوند نميتوان جست، بهتر آنكه پرندهي روح، دل در قفس نبندد پس اگر مقصد پرواز است، قفس ويران بهتر، پرستويي كه مقصد را در كوچ ميبيند، از ويراني لانهاش نمي هراسد.
اى دل! تو چه مىكنى؟ مىمانى يا مىروى؟
اى دل! نپندار كه تنها عاشورائيان را بدان بلا آزمودهاند و لا غير... صحراى بلا به وسعت همه تاريخ است و كار با يك «ياليتنى كنت معكم» ختم نمىشود!
سِر آنكه دهر بر مراد سفلگان مي چرخد اين است كه دنيا وارون? آخرت است.
ياران! شتاب كنيد كه زمين نه جاي ماندن، كه گذرگاه است... گذر از نفس به سوي رضوان حق. هيچ شنيده اي كه كسي در گذرگاه، رحل اقامت بيفكند.
ياران! شتاب كنيد، قافله در راه است. مىگويند كه گناهكاران را نمىپذيرند؟ آرى! گناهكاران را در اين قافله راهى نيست... اما پشيمانان را مىپذيرند. اگر نبود باب توبهاى كه خداوند با خون حسين ميان زمين و آسمان گشوده است، حضرت آدم نيز بهشت زده و رها شده و سرگردان، در اين برهوت گمگشتگى وا مىماند.
اگر در اين دنياى وارونه، رسم مردانگى اين است كه سر بريده مردان را در تشت طلا نهند... بگذار اين چنين باشد. اين دنيا و اين سرما!
ديندار آن است كه در كشاكش بلا ديندار بماند، و گرنه، در هنگام راحت و فراغت و صلح و سلامت، چه بسيارند اهل دين.
اى همسفر، نيك بنگر كه در كجايى! مباد كه از سر غفلت، اين سفينه اجل را مأمنى جاودان بنگارى و در اين توهم، از سفر آسمانى خويش غافل شوى.
هر انسانى را ليله القدرى هست كه در آن ناگزير از انتخاب مىشود و حُر را نيز شب قدرى اين چنين پيش آمد... عمر بن سعد را نيز... من و تو را هم پيش خواهد آمد...
اگر باب «ياليتنى كنت معكم» هنوز گشوده است، چرا آن باب ديگر باز نباشد كه «لعن اللَّه أمه سمعت بذلك فرضيت به»
قافله عشق در سفر تاريخ است و اين تفسيرى است بر آنچه فرمودهاند: كل يوم عاشورا و كل أرض كربلا... اين سخنى است كه پشت شيطان را مىلرزاند و ياران حق را به فَيَضان دائم رحمت او اميدوار مىسازد.
دهر بر مراد سفلگان(حقيران) مي چرخد تا تو در كشاكش بلا امتحان شوي و اين ابتلائات نيز پيوسته مي رسد تا رغبت تو در لقاي خدا افزون شود... پس اي دل، شتاب كن تا خود را به كربلا برسانيم!
فرات تشنه است و بيابان از فرات تشنه تر و امام از هردو تشنه تر. فرات تشنه مشك هاي اهل حرم است و بيابان تشنه خون امام و امام از هردو تشنه تر است، اما نه آن تشنگي كه با آب سيراب شود
بسم رب الحسین
طرفهای نیمه شب ، همه خوابیده بودند ؛ به جز نگهبان و حاجی که نیّت کرده بود قبل از به جا آوردن نماز شب ،برود عملیات شناسایی . باید می فهمید ضدّانقلاب از چه راهی توی مریوان رفت و آمد می کند . سپاه ، شهر را کاملاً پاکسازی کرده بود ؛ با این حال ، کوموله و دموکرات و ضدّ انقلابهای دیگر ، هروقت دلشان می خواست ، می آمدند ، مردم را ترور می کردند ؛ در مناطق حسّاس بمب می گذاشتند ؛ تیراندازیهای پراکنده صورت می دادند و بی آنکه هیچ ردّ پایی از خودشان باقی بگذارند ، می رفتند . همة معابر ورود و خروج شهر کنترل می شد . اما کسی نمی دانست آنها از کجا رفت و آمد می کردند . آن شب حاجی می خواست جواب مطمئنّی برای سؤالهایش پیدا کند . اگرچه ، تا حدودی موضوع را می دانست . شب پائیزی سردی بود . یک دست لباس کردی ، با یک شال پشمی بزرگ که دور کمرش بسته بود ، می توانست کمک بزرگ و خوبی باشد . لباسهایش را عوض کرد و از اتاق زد بیرون . پایگاه کاملاً ساکت بود . جلوی درکه رسید، نگهبان ایست داد و تفنگش را به طرف او نشانه گرفت . حاجی انگشتش را گذاشت روی بینی اش : « هیس ! خدا قوّت برادر ! » نگهبان فوراً او را شناخت و با شرمندگی سرش را پائین انداخت :
« پس چرا با این لباس می روید ؟ »
حاجی لبخندی تقدیمش کرد:« می خوام توی شهر دوری بزنم . با این لباسهای کردی امنیّت بیشتری دارم »
نگهبان بیش از این به خودش اجازه نداد کنجکاوی کند . در را برایش باز کرد و برگشت سر پستش . خیابانها خیلی خلوت بود . هیچ کس رفت و آمد نمی کرد . حاجی میدان شهر را دور زد . سایه اش ، جلوتر از او ، روی سنگفرش خیابانها با احتیاط قدم می زد . باد سردی از کوههای اطراف شهر می وزید و درختان کم برگ و سرمازده را می لرزاند . سری به دور و بر مسجد زد . هیچ خبری نبود . پرچم سبز رو مناره ، زیر نور کمرنگ مهتاب ، همچنان در آغوش باد بازی می کرد . حاجی یاد لحظه ای افتاد که بچّه ها خودشان را بالای مناره می رساندند . صدای تکبیرهایشان هنوز توی گوشش بود .
با قدمهای شمرده ، در پناه تاریکی ، به سمت بازار رفت . مغازه های بسته و دکه های خالی و چرخ دستیهایی که خسته از بارکشی روزانه ، هرکدام در گوشه ای افتاده بودند ، حاجی را یاد روزهایی می انداخت که جنگ و درگیریهای داخلی شهر را به تعطیلی کشانده بود .
باد هوهو می کرد و از لای درز کرکرها دنبال راه فرار می گشت . سایه های درهم و مرموز ، مثل اشباح سرگردان ، در حرکت بودند . حاجی فکر کرد به کجا سر بزند بهتر است . کمی مکث کرد و بعد به طرف جادة ورودی شهر راه افتاد . جاده در کنترل سپاه بود . کسی نمی توانست بدون اطلاّع بچّه ها رفت وآمد کند ؛ آن هم با مهمّات . باید پرنده می شد و پرواز کنان از بالای سر نگهبانان می گذشت ! یا اینکه مثل گورکن از زیر زمین نقب می زد . جرقّه ای توی ذهن حاجی درخشید . نکته همین جا بود . با خودش گفت : « چرا تا به حال به فکرم نرسیده یود ؟! »
حاجی یاد کانال بزرگی افتاد که فاضلاب خانه ها را به بیرون شهر می برد . این راه می توانست مطمئن ترین و بی خطرترین مسیر برای رفت و آمد ضدّ انقلابها باشد .
با عجله خودش را رساند پشت خانه هایی که از بالای تپّه ها ، کاملاً روی جادّه دید داشت . سراپا چشم و گوش شد . لحظه ها به کندی سالها می گذشت . سردو سنگین . حاجی چراغ قوّه را از جیبش بیرون آورد و نور زرد رنگ آن را انداخت روی صفحة ساعت مچی اش . عقربه ها دوازده را نشان می داد . نفس را حبس کرد و منتظر ماند . چیزی نگذشت که صدایی شنید . صدای پا و پچ پچ مبهم و بعد حرکت چند سایه . خودشان بودند ! صدای خش دار فلز بلند شد . سایه ها دریچة کانال فاضلاب را بالا کشیدند و بعد ، آهسته داخل کانال رفتند و ناپدید شدند . حاج احمد نفس راحتی کشد . پیشانی اش را روی تپه گذاشت و سجده شکر به جا آورد . حالا دیگر موضوع را فهمیده بود .
آسمان بالای سرش پر بود از توده های سیاه ابر که خیال باریدن داشت . هوا سردتر شده بود و هوهوی باد بیشتر . قلب حاجی آشوب بود . می دانست تا چند دقیقة دیگر ، اینها که وارد شهر بشوند ، دست به کار خطرناکی می زنند . بازهم رگبار گلولة تفنگشان یا انفجار یک بمب ، مردم را از خواب شبانه ، وحشت زده می پراند .
زیر لب گفت : « باید بروم پایگاه ، باید زودتر کاری کنیم . به یاری خدا قلم پایشان را خرد می کنیم . » بعد با عجله راه افتاد . توی ناهار خوری ، صحبت از انفجارهای شب پیش بود :
« دوباره آمده بودند . می خواهند بگویند ما هنوز زنده ایم و هر وقت دلمان بخواهد ، توی این شهر حاضر می شویم …»
می خواهند مردم بترسانند و جوّ ترور و وحشت درست کنند تا اعتماد ملّت از ما سلب بشود ….»
حاجی حواسش به آنها بود . صبر کرد تا ناهارشان را بخورند . بعد صدا زد :
« برادر « برقی » بیا اینجا ! » برقی لیوان آبش را سر کشی ، از دوستانش عذر خواهی کرد و جلدی رسید و خدمت حاجی :
« بفرمایید حاج آقا ! » حاج آقا نگاهی به دور وبرش انداخت . ناهار خوری کم کم خلوت می شد . هرکس سرش به خوردن و صحبت کردن گرم بود . اشاره کرد تا برقی کنارش بنشیند . آن وقت آهسته گفت : « حواست را خوب جمع کن ، این موضوع بین خودمان بماند . هیچ کس نباید بفهمد . » برقی سرش را به علامت تأیید تکان داد . حاجی اضافه کرد : « … امروز می روی سراغ کانال فاضلاب و تمام مسیر ورود و خروجی آن را مین گذاری می کنی . ضدّ انقلابها از این راه رفت و آمد می کنند . »
برقی از تعجّب دهانش باز ماند : « ….آخر حاجی ، مسیر فاضلاب ، پر از کثافت است ، چطور ممکن است از این جا ….»
نگذاشت حرفش را تمام کند : « … همین که گفتم . من مطمئنّم . خودم تحقیق کردم. دستور را که فهمیدی ..» چشمهای قرمز و پف کردة حاجی ثابت می کرد که این اطّلاعات را آسان بدست نیاورده . برقی فوراً راه افتاد . به حرفهای حاج احمد بیشتر از هر کسی اعتماد داشت . دعا کرد بتواند زحمتهای او را به نتیجه برساند .
راه فاضلاب کثیف و تاریک و بدبو بود . آنقدر که گوشه ای از جهّنم را جلو چشمش می دید . اگر رضای خدا و صلاح انقلاب نبود ، حاضر نمی شد یک دقیقه هم آن جا بند شود . سعی کرد و دقیق و درست عمل کند . مین ها را طوری کار گذاشت که حتماً سر راه باشد و روی آنها را با مقداری زباله پوشانید . وقتی کارش تمام شد ، با عجله برگشت تا به حاجی خبری شود یا لاقل از مین ها . پس از نماز مغرب ، حتی توی نماز خانة پایگاه هم حاجی را پیدانکرده بود . حاجی مثل نسیم بود . همه جا بود و هیچ جا نبود .
چراغها یکی یکی خاموش می شدند و سکوت سنگینی روی پایگاه و شهر سایه می انداخت . برقی ، بیرون از اتاقک نگهبانی ، روی نیمکتی نشسته بود . لحظه ها را مثل دانه های تسبیحش می شمرد و زیر لب ذکر می گفت .
طرفهای نیمه شب ، وقتی ابرهای اخمو روی دل سیاه آسمان سنگینی می کردند ، ودلواپسیها روی دل برقی ؛ کم کم نم نم باران هم شروع شد . برقی دانه های تسبیح را یکی یکی می انداخت . به آخرین دانه که رسید ، ناگهان صدای انفجار وحشتناکی شهر را لرزاند . انفجار مین بود . همان شد که حاج احمد حدس می زد . لبخندی توی صورت برقی نقش بست . ذکر آخرین دانة تسبیح را هم گفت و رفت که یک شب را با خیال راحت بخوابد
یکی میگفت: "تازه رسیده بودم به قرارگاه تاکتیکی و دلم میخواست حاج احمد را ببینم. همین طور که داشتم قدم زنان به طرف قرارگاه میرفتم، صحنه عجیبی دیدم. درمیان آن سکوت وخلوتی بعد از ظهر که هر کدام از بچهها از شدت گرما به سنگری پناه برده بود و چرت میزدند، حاج احمد در کنار تانکر آب نشسته بود و با دقت و وسواس خاصی، ظرفهای ناهار بچههای قرارگاه را میشست. اول باور نکردم که حاج احمد باشد ولی وقتی به آرامی نزدیک رفتم، دیدم که خود اوست. با خودم گفتم آدم مثل حاجاحمد با آن همه ید و بیضا، فرمانده تیپ 27 حضرت رسول(ص) و مسوول قرارگاه تاکتیکی باشد و بیاید کنار تانکر آب، کاسه بشقابهای بچهها را بشوید؟! در همین فکر بودم که یک هو به یاد دوربینم افتادم. به تندی، با دوربین قراضهای که روی دوشم داشتم، جلو رفتم و قبل از این که متوجه شود، او را درون کادر دوربین جا دادم و با فشار تکمهای، برای همیشه ثبتش کردم.
انتهای افق